سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه چی از همه جا

نظر



مساله پوشش و حجاب یک مساله فرا دینی می باشد یعنی حتی در زمان هایی که دین خاصی دستور به رعایت پوشش و حفظ حجاب نداده بود. بودند کسانی که این مساله را با اختیار و بر اساس نیاز فطری رعایت می کردند. در این متن به یکی از این سولات در این زمینه، با استفاده از کتاب حجاب شناسی (پرسمان حجاب) جواب می دهیم.

 

سوال:
من شنیده ام زنان ایرانی قبل از اسلام هم چادر داشته اند، درست است؟ این سخنان را از رئیس دانشگاه فکر کنم الزهرا توی تلویزیون شنیدم، اگه درسته اطلاعات بیشتری بدهید.
جواب:
در ایران قبل از اسلام حجاب کامل رواج داشت و تنها حجاب بر قرار نبود بلکه در حق زنان حجاب بسیار سختی اعمال می شد. در تاریخ تمدن ویل دو رانت آمده است: « پس از داریوش مقام زن مخصوصا در میان طبقه ثروتمندان تنزل پیدا کرد.

 

 

 

زنان فقیر چون برای کار کردن ناچار از آمد و شد در میان مردم بودند آزادی خود را حفظ کردند ولی در مورد زنان دیگر گوشه نشینی زمان حیض که برایشان واجب بود، رفته رفته ادامه پیدا کرد و سراسر زندگی اجتماعی آنان را فرا گرفت .» (1)

 
این جمله می رساند که در ایران زنان در گوشه گیری کامل بودند و حق نداشتند مانند زنان کارگر در انظار عمومی ظاهر شوند.

 

 
در همین کتاب آمده است: « زنان طبقات بالای اجتماع، جرئت آن نداشتد که جز در تخت روان روپوشدار از خانه بیرون بیایند، هرگز به آنان اجازه داده نمی شد که آشکارا با مردان آمیزش کنند.

 

زنان شوهر دار حق نداشتند هیچ مردی را ولو پدر یا برادرشان باشد ببینند. در نقش هایی که از ایران باستان بر جای مانده هیچ صورت زن دیده نمی شود و نامی از ایشان به نظر نمی رسد.»(2)
کنت دو گوبینو در کتاب « سه سال در ایران» می گوید: آنچه که در دوره ساسانی بوده تنها پوشیدگی زن نبوده بلکه مخفی نگهداشتن زن بوده است. (3)
از این جمله ها بر می آید که پوشش زنان ایران قبل از اسلام بسیار سخت بوده است و پوشش سخت از چادر هم سختتر است.

 

با آمدن اسلام این دستور الهی (رعایت حجاب) بدون افراط و تفریط و با مشخص کردن حد و حدود مساله حجاب بر همه مسلمانان واجب شد.


نظر



عطیه ی الهی
وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی آمدند و فرصتی برای تیرگی باقی نگذاشتند؛ چنان که شب ها فانوس فریادهای «الله اکبر» بر بام سرنوشت این ملت، درخششی دو چندان یافت. هنوز بهمن به نیمه ی خود نرسیده بود که فرشته ی موعود انقلاب در آسان خدایی کشور بال گشود و عطر کلامش جان فرزندان ملت را حیات دوباره ای بخشید. امام آمد و انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرد و دهه ی فجر، شکوه جاودانه اش به رخ طاغوتیان کشید. خداوند متعال با دست های روح اللهی خود به یاری ما آمد. خورشید در جشنی بی غروب بربام روشن جهان ایستاده بود و تولد جمهوری گل محمدی را، نظاره می کرد.

 

هلهله ی پیروزی در گوش خانه ها و خیابان ها پیچید و عطر گلاب و صلوات، جان عاشقان را سرمست کرد و صمیمی ترین فصل زندگی ما در بهمن آغاز شد و در سایه سار خورشیدی ترین مرد قرن با بارگاه تفضل و رحمت الهی راه یافتیم و جشن روشن آزادی را به برکت این عطیه ی الهی، به تماشا ایستادیم.

 

خوش آمدى «روح الله»!
مى‌آید؛ بر بام بلند آرزو و به جست‌وجوى شهیدانى که مسیرش را با خون خویش مطهر کردند.
خانه‌هاى قلبمان، شانه‌هاى مهربان او را مى‌جویند تا در سایه خورشیدى‌اش، طعم خوش آزادى را بچشند.
اگرچه سیه مستان شب، با خنجر ظلم، سپیداران باغ را سر بریده‌اند، دست نوازش باغبانى چون روح خدا، نگاهى سبز را به درختان آرزوهاى‌مان باز مى‌گرداند.
خوش آمدى به وطن؛ پرسوختگان منتظرت، چشم‌انتظار دست نوازش تواند که از بام بلند دیدار، بر خاطر مجروحشان بکشى، اى روح خدا!

 

طلوع فجر
اینک، برخیزید اى شهیدان راه خدا؛ باغبان سبز عاطفه، براى دوباره روییدن دانه سرخ وجودتان، به دیدار آمده است. برخیزید که ذوالفقار عدالت، در دست فرزند على است! امروز، پرچم سه رنگ وطن، با نام سبز روح الله آغاز مى‌شود و با سپیدى صبح آزادى و سرخى خون عدالت خواهان، در مى‌آمیزد تا بر قلّه‌هاى رفیع شرافت و صداقت سرزمینمان برافراشته شود. مبارک باد طلوع فجر، در گلزار وطن.

 

آن روز، پرنده آهنین، حامل فرشته‌اى بود که بر فرودگاه چشمان منتظرانش مى‌نشست و جاده‌ها، شاخه شاخه گل در مسیرش مى‌ریختند تا باغبان بازگشته از سفر را استقبال کنند. گل‌ها، اشاره‌اى سرخ بود براى رسیدن او به بهشت زهرا؛ آنجا که جوانان عاشق، قطعه به قطعه عشق خود را با نام و تاریخ شهادت، بر مزار پاکشان امضا کرده بودند.
… و سرانجام، روح خدا بر بلنداى سخن خویش، اشتیاق دیدار را به اوج تماشا رساند. آن روز، زنگ اول مدرسه‌اى بود که استاد عشق با درس «اللّه‌ اکبر»، تمام مسیر را خلاصه مى‌کرد.

 

بهمن خونین جاویدان

نژاد هر تکبیر، به خون و آگاهى مى‌رسد. وطن نیز با تکبیرهاى خون‌رنگ مردان، به حیاتى دوباره رسید. ما، از دلِ تک‌تکِ قصیده‌هاى قیام کرده، صداى خون را مى‌شنویم.
در رگ‌هاى انقلاب ما، شعر ایستادگى جارى است. میان این نغمه‌هاى بهشت زهرایى، شهیدان را مى‌شنویم که زنده‌ترین فریادهاى روزگارانند.
از نقطه شروع مقدس خون‌ها پیدا بود که قاعده ما بر پیروز شدن است.
شب رفت و سرود فجر، آهنگین است
از خون شهید، فجر ما رنگین است

 

تو آمدى و بهار شد
آمدى، تا روزهایمان رنگ سربلندى بگیرد و دست‌هاى‌مان بوى لبخندهاى آشتى.
آمدى، تا پشت آن همه شب‌هاى طولانى، طعم روز را فراموش نکنیم و به زیارت آفتاب برویم.
آمدى، تا پیروزى، فانوس شب‌هاى بى‌چراغى ما باشد و لبخند، عطر خوش آزادى‌مان.
تو که آمدى، زمستان در برف‌هاى ناتمامش آب شد و بهار، در سینه‌هاى ما شکوفه زد.

 

دریاى آزادى
خیابان‌ها راه افتاده بودند تا رود شوند و به دریاى آزادى بپیوندند.
آسمان بر شانه‌هاى شهر آمده بود تا حس آسمانى بودن، در پرنده‌ها فراگیر شود. پرنده‌ها، عطر پرواز را بر دیوارهاى نقش بسته به خون مى‌نوشتند. انسان، از سایه‌هایش فاصله مى‌گرفت تا آرمان شهر را بیافریند؛ در روزهایى که بهار به سرنوشت زمستانى زمین فکر مى‌کرد.

 

مردى که شبمان را به روز رساند
آن روز، تمام دنیا به فرودگاه مهرآباد ختم مى‌شد. انگار دنیا مى‌خواست دوباره متولد شود! قدم که بر پله‌هاى آمدن گذاشتى، پرواز بر شانه‌هاى ما نشست و عطر لبخندهاى ما، درختان را از پشت دیوارهاى برفى صدا زد.
درختان، سر از پشت زمستان برآوردند و شکوفه‌ها، به بهار لبخند زدند تا زمستان، بودن خویش را فراموش کند. با هر قطره خونى، شکوفه سیبى به زندگى لبخند زد و بهار، به باغچه‌ها رسید.
کسى آمد تا جهان را تقسیم کند. کسى آمد، تا آینه‌ها را تقسیم کند و شب را به روز برساند و چراغ‌هاى امید را در دل همه شب‌هاى تنهایى روشن کند. کسى آمد که چشم‌هایش روشنى دل‌هایمان بود.

 

لبخند لحظه‌ها
باد، به یک بار تقویم سرنوشت را به هم زد. لحظه‌ها در سکوت مظلومیتشان لبخند زدند و بلوغ پنجره‌هاى سبز باغ را جشن گرفتند.
دقیقه‌هاى نوجوان انقلاب، قسم یاد کردند تا روزهاى خاکسترى دنیا را به ابدیت بسپارند.
سوگند خوردند که روى پاى غیرتشان بایستند و طاغوت و استکبار را عزادار باور پلیدشان کنند.
سوگند خوردند که داغ‌هاى کمرشکن و زخم‌هاى بى‌مرهم را التیام بخشند، مشق همت و اتحاد را در مسیر ماه جارى کنند و از خُم ولایت، سیراب گردند. سوگند خوردند تا باورهاشان بیمه نشده، بى‌گدار به آب نزنند.
سوگند خوردند تا در سایه ایمان شعله‌ور و رهبرشان، تکلیف تمام شمع‌هاى زمانه را روشن کنند.

 

با کوله‌بارى از نفس‌هاى سپید
صبح، با کوله‌بارى از نفس‌هاى سپید، دمید. ستاره‌ها، پنهان شدند و خورشید، سوار بر سریر شعر، ظهور کرد.
باران، دامن گل‌هاى نوشکفته وجود را تکان داد و سبد سعادت را به دستشان هدیه کرد.
ضریب نفس‌هاى صبح، با ضربان قلب عالم درآمیخت و فریاد زد… .
طنین زلال حقیقت
تو آمدى.
تو آمدى، تا طنین حقیقت، از برج‌هاى سر به فلک کشیده تاریخ، به گوش برسد.
تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.
تو آمدى، تا هیبت کاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاکستر شود.

 

بهار در زمستان
برف می‌آمد؛ امّا این بار عید بود؛ سرما معنا نداشت، وقتی رگ‌های ما از خونی تازه‌تر و هوایی پاک‌تر سرشار می‌شد. شب از خاک صبح پای می‌کشید و صبح، مهربان‌تر می‌آمد. خدا با ما به چله‌نشینی آمده بود و در نفس‌هایمان جاری بود؛ روزهای خدا بود.
ما بهار را در زمستان تکثیر کردیم. صدای بال پرستو می‌آمد و آهنگ ملکوتی بهار … عشق، بال‌های خود را ده روز نورانی بر این سرزمین کشید و صبح روز دهم، ما آغاز شدیم. دنیا سپید شد، فصل بهار آمد و ما خنده زنان، هوای دلگیر خانه را بیرون دادیم، دشت‌های استغنا به روی دل‌های مشتاق گشوده شد و زمزمه عاشقان آزادی کوه‌ها و دشت‌ها را فرا گرفت. عالم پیر، جوان شد و در هر سوی زمین نوای روشنی پیچید. پرچم‌هایی که افراشته می‌شدند، ریشه در خون هزاران کبوتر سر بریده داشت. که پرواز را یاد ما دادند. دشت سبز پر از شقایق، به روی ما لبخند زد. معجزه «بهار در زمستان» را باور کردیم و به تمام زیبایی‌هایش لبخند زدیم. بهارِ آزادی، بهار عشق، بهار تازه شدن، و بهار انقلاب، در جان‌های خسته‌مان روحی تازه دمید.

 

نویدبخش آزادی
هر چند تأخیر داشت؛ امّا می‌آمد!
می‌آمد، از پسِ سال‌ها انتظار تا در زمستان، بهار «صلوات» را بر لب‌ها بنشاند! می‌آمد تا با التجا به تبار معصومش علیه‌السلام ، نویدبخشِ استقرار احکام الهی شود! می‌آمد تا لبخندهای خاموش را به روشنی «آزادی» فرا بخواند!
می‌آمد تا برای واپسین روزِ «انتظار»، «احترام به طلوع خورشید» را به امّت خویش بیاموزد! می‌آمد تا نگاه پیر و جوان را به گلدسته‌های نیایش، آشنا کند!
می‌آمد تا مفهوم «استقلال و آزادی» را در مکتب «جمهوری اسلامی» معنا کند!
می‌آمد تا مکتب «شهادت» را به نقطه نقطه این جهان عصیان زده، بشناساند!
می‌آمد تا از اقیانوس «فقه آل اللّه علیه‌السلام » جویباری به مرداب‌های خود باوری بگشاید!
می‌آمد تا اولین «بزرگراه انتظار» را در جهان، به نام نامیِ «حضرت ولی عصر(عج)» افتتاح نماید!
می‌آمد تا پرده از چهره «نفاق و استکبار» توأمان بردارد!
می‌آمد تا نگاه دوربین‌های جهان را به «قلب تپنده جهان اسلام» معطوف کند!
می‌آمد تا نامش، عطر صلوات بر پیامبر رحمت صلی‌الله‌علیه‌و‌آله را در فضای دل‌ها بپراکند
می‌آمد تا دل‌ها با چهره زیبا و روحانی‌اش الفت بگیرند و نامش را هم وزن «تکبیر»، بر زبان بیاورند! می‌آمد تا کفّار به عظمت «اسلام» ایمان بیاورند و به نام و مرام «رهبرانش» احترام بگذارند!
می‌آمد تا نوای مظلومیّتِ «تشیّع» را بر بام جهان، به فریاد عزّت و آزادگی بدل کند!
می‌آمد تا بشارتی بر ظهورِ «فرزند راستین عدالت» منجی شب زدگان جهان، «حضرت حجة بن الحسن عسکری(عج)» باشد! و با پشتیبانی حضرت، تمام ظواهر استکبار و قدرت پوشالی‌اش را به تمسخر گیرد!
می‌آمد تا از ایران تا لبنان، از لبنان تا بوسنی، از بوسنی تا اریتره و یمن و افغانستان، … احیاگر تعالیم ناب نبوی صلی‌الله‌علیه‌و‌آله در اندیشه‌های زلال علوی علیه‌السلام باشد!
می‌آمد تا فریاد مظلومیّت «نهج البلاغه» را، و زلال نیایش‌های «صحیفه» را، همراه با عظمت آسمانیِ کلام وحی «قرآن»، به گوش تمام جهانیان برساند!
می‌آمد تا فراخوان و همایش «وحدت اسلامی» را با درایت «موسوی»اش، رهبری کند!
می‌آمد تا نام «روح اللّه موسوی الخمینی» را تاریخ جهان، برای همیشه به حافظه بسپارد!
روح ملکوتی‌اش قرین درود و سلام باد و راه گرانسنگش، آلوده به ناراستی‌ها مباد!